.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۵۲۸→
نمی دونستم باید بخندم یا گریه کنم!...باید از اینکه ارسلان همونیه که من می شناختم وهنوزم دوستم داره،خوشحال باشم یا از اینکه با رفتنم داغونش کردم،غمگین باشم!...من چیکار کردم؟...چرا حرفای شقایقو باور کردم؟!چرا با ارسلان حرف نزدم؟چرا از خودش توضیح نخواستم؟!...نمی دونم...تو اون موقعیت اونقدر گیج وسردرگم بودم که اصلا نمی تونستم درست واز غلط تشخیص بدم.ازطرفی صحنه سازی ها و دروغای پارسا و شقایقم واقعی به نظر میومدن...ولی اون اتفاقات هیچ کدوم واقعیت نداشتن...ارسلانی که تو داستان محرابه،بیشتر شبیه ارسی منه!
اونی که شقایقو پارسا ازش حرف میزدن،ارسلان من نبود...اگه داستان محراب که برای دل من قابل باورتره حقیقت داشته باشه،من بی دلیل هم خودم وعذاب دادم و هم ارسلان و...با رفتنم نه تنها خوشبختش نکردم بلکه داغونش کردم!...اما...من واقعا نمی فهمم آدم تاچه حد می تونه عوضی باشه؟شقایقو پارسا چطور تونستن اون بلا رو سر من وارسلان بیارن؟...بازم به معرفت محراب که پشیمون شد و اومد اینجا واعتراف کرد...من حرفاش وباور می کنم...برمی گردم...باید برگردم!حالا که می دونم ارسلان درنبودم خوشبخت نیست،چرا باید ازش دور باشم؟چرا باید بیشتراز این داغونش کنم؟چرا باید خودم وبی دلیل عذاب بدم؟...من برمی گردم...
توهمین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد...
بینیم وبالا کشیدم وبا پشت دست گونه اشکیم وپاک کردم...گوشیم واز توی کیفم بیرون آوردم وخیره شدم به صفحه اش...
یه شماره ناشناس...دستم به سمت کلید سبز رفت وجواب دادم:
- بله؟...
صدای هق هق به گوشم می خورد!...انگار یکی داشت پشت تلفن اشک می ریخت وهق هق می کرد...نفس های بریده بریده اش توی گوشی می پیچید...
- الو؟...بفرمایید؟...
صدای فین فین وبعد...یه لحن پربغض آشنا:
- دیانا...
با شنیدن صدای نیکا دلم هری ریخت...ترس تمام وجودم وتو خودش حل کرده بود!
به سختی آب دهنم وقورت دادم وبا صدای خفه ای گفتم:نیکا...تویی؟...
مطمئن نبودم صدایی که دارم می شنوم،صدای نیکا باشه!...آخه اون که شماره من ونداره!!!از همه مهمتر...نیکا آدمی نیست که اینجوری پشت تلفن اشم بریزه!...اصلا چی شده که نیکا داره گریه می کنه؟
هق هق گریه اش برای یه لحظه قطع نمی شد!...صدام کرد:
- دیانا...
با لحن مضطرب وآشفته ای جواب دادم:
جانه دیانا؟...چی شده نیکا؟...حرف بزن!...جون به لب شدم!
مکث کوتاهی کرد وبعد زمزمه وار گفت:من ومتین بیمارستانیم...
حرف از بیمارستان که اومد،ناخودآگاه ذهنم رفت سمت بچه...
شروع کردم به زمزمه کردن:
- یه ماه...دو...سه....چهار...پنج...هشت ...نه
و بعد زمزمه ام تبدیل شد به یه لحن نگران نسبتا بلند:
- هنوز که نه ماهت کامل نشده!!!!فندوق خاله حالش بده؟...
با صدای خفه وگرفته ای جواب داد:
- نه!...
داشتم از نگرانی دیوونه می شدم!...
- خب پس چی شده؟چرا اینجوری گریه می کنی؟
نفس عمیقی کشید که ناخواسته خش دار بود...بعداز مکث کوتاهی،پربغض گفت:ارسلان...
با شنیدن اسم ارسلان، تمام تنم یخ کرد!...و انگار...قلبم از حرکت وایساد...
بریده بریده وناباور زمزمه کردم:
- ارسلان...چی؟...
- حالش خوب نیست دیانا!...اگه دیر برسی...شاید دیگه...هیچ وقت نبینیش!...
اونی که شقایقو پارسا ازش حرف میزدن،ارسلان من نبود...اگه داستان محراب که برای دل من قابل باورتره حقیقت داشته باشه،من بی دلیل هم خودم وعذاب دادم و هم ارسلان و...با رفتنم نه تنها خوشبختش نکردم بلکه داغونش کردم!...اما...من واقعا نمی فهمم آدم تاچه حد می تونه عوضی باشه؟شقایقو پارسا چطور تونستن اون بلا رو سر من وارسلان بیارن؟...بازم به معرفت محراب که پشیمون شد و اومد اینجا واعتراف کرد...من حرفاش وباور می کنم...برمی گردم...باید برگردم!حالا که می دونم ارسلان درنبودم خوشبخت نیست،چرا باید ازش دور باشم؟چرا باید بیشتراز این داغونش کنم؟چرا باید خودم وبی دلیل عذاب بدم؟...من برمی گردم...
توهمین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد...
بینیم وبالا کشیدم وبا پشت دست گونه اشکیم وپاک کردم...گوشیم واز توی کیفم بیرون آوردم وخیره شدم به صفحه اش...
یه شماره ناشناس...دستم به سمت کلید سبز رفت وجواب دادم:
- بله؟...
صدای هق هق به گوشم می خورد!...انگار یکی داشت پشت تلفن اشک می ریخت وهق هق می کرد...نفس های بریده بریده اش توی گوشی می پیچید...
- الو؟...بفرمایید؟...
صدای فین فین وبعد...یه لحن پربغض آشنا:
- دیانا...
با شنیدن صدای نیکا دلم هری ریخت...ترس تمام وجودم وتو خودش حل کرده بود!
به سختی آب دهنم وقورت دادم وبا صدای خفه ای گفتم:نیکا...تویی؟...
مطمئن نبودم صدایی که دارم می شنوم،صدای نیکا باشه!...آخه اون که شماره من ونداره!!!از همه مهمتر...نیکا آدمی نیست که اینجوری پشت تلفن اشم بریزه!...اصلا چی شده که نیکا داره گریه می کنه؟
هق هق گریه اش برای یه لحظه قطع نمی شد!...صدام کرد:
- دیانا...
با لحن مضطرب وآشفته ای جواب دادم:
جانه دیانا؟...چی شده نیکا؟...حرف بزن!...جون به لب شدم!
مکث کوتاهی کرد وبعد زمزمه وار گفت:من ومتین بیمارستانیم...
حرف از بیمارستان که اومد،ناخودآگاه ذهنم رفت سمت بچه...
شروع کردم به زمزمه کردن:
- یه ماه...دو...سه....چهار...پنج...هشت ...نه
و بعد زمزمه ام تبدیل شد به یه لحن نگران نسبتا بلند:
- هنوز که نه ماهت کامل نشده!!!!فندوق خاله حالش بده؟...
با صدای خفه وگرفته ای جواب داد:
- نه!...
داشتم از نگرانی دیوونه می شدم!...
- خب پس چی شده؟چرا اینجوری گریه می کنی؟
نفس عمیقی کشید که ناخواسته خش دار بود...بعداز مکث کوتاهی،پربغض گفت:ارسلان...
با شنیدن اسم ارسلان، تمام تنم یخ کرد!...و انگار...قلبم از حرکت وایساد...
بریده بریده وناباور زمزمه کردم:
- ارسلان...چی؟...
- حالش خوب نیست دیانا!...اگه دیر برسی...شاید دیگه...هیچ وقت نبینیش!...
۸.۴k
۱۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.